منگر چنین به چشمم، ای چشم آهوانه!
ترسم قرار و صبرم، برخیزد از میانه
 
ترسم به نام بوسه، غارت کنم لبت را
با عذر بی قراری , این بهترین بهانه !
 
ترسم بسوزد آخر، همراه من تو را نیز
این آتشی که از شوق در من کشد زبانه
 
چون شب شود از این دست، اندیشه ای مدام است,
در بَر کشیدنت مست , ای خواهش شبانه!
 
ای رجعت جوانی، در نیمه راه عمرم,
بر شاخه ی خزانم، ناگه زده جوانه!
 
ای بخت ناخوش من ! شبرنگ سرکش من ,
رام نوازش تو، بی تیغ و تازیانه
 
ای مُرده در وجودم، با تو هراس توفان!
ای معنی رهایی! ای ساحل، ای کرانه!
 
جانم پر از سرودی است، کز چنگ تو تراود
ای شور! ای ترنم! ای شعر! ای ترانه!  
 
 
حسین منزوی 


تاريخ : شنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۲ | | نویسنده : سیماه |

ای چشم هات، مطلع زیباترین غزل!

با این غــــزل، تغـــــزل من نیز مبتذل

شهدی که از لب گل سرخ تو می مکم

در استحاله جای عسل، می شود غزل

شیرینکم!به چشم و به لب خوانده ای مرا

تـا دل ســـوی کدام کشد قنــــد یا عسل؟

ای از همـــــه اصیـــل تـــــر و بـــی بدیل تـر

وی هر چه اصل چون به قیاست رسد، بدل!

پر شد ز بی زمان تو در داستان عشق

هر فاصله کــــه تا بـــه ابد بــــود، از ازل

انگار با تمـــام جهـــــان وصل مــی شوم

در لحظه ای که می کِشَمت تنگ در بغل

من در بهشتِ حتم گناهم، مرا چه کار

بـــا وعده ی ثواب و بهشتـان محتمل؟

حسین منزوی



تاريخ : جمعه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۹۲ | | نویسنده : سیماه |
در دست گلی دارم ، این بار که می آیم
کان را به تو بسپارم ، این بار که می آیم

در بسته نخواهد ماند ، بگذار کلیدش را
در دست تو بسپارم ! این بار که می آیم!

هم هرکس و هم هرچیز ، جز عشق تو پالوده است
از صفحه ی پندارم ، این بار که می آیم

ابرم  , همه بارانم ، وی باغ گل افشانم !
جز بر تو نمی بارم ، این بار که می آیم

خواهی اگرم سنجی ! می سنج که جز مهرت
از هر چه سبک بارم ، این بار که می آیم

سقفم ندهی باری ، جایی بسپار ، آری
در سایه ی دیوارم ، این بار که می آیم

زان بیهُشی سنگین ، وان خواب غبار آگین
هشیارم و بیدارم ، این بار که می آیم

باور کن از آن تصویر , آن خستگی ، آن تخدیر 
بی زارم و بی زارم ، این بار که می آیم

دیروز بهل جانا ! با تو همه از فردا
یک سینه سخن دارم ، این بار که می آیم!


حسین منزوی



تاريخ : سه شنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۹۲ | | نویسنده : سیماه |
چه سرنوشت غم‌انگیزی،

                            كه كرم كوچك ابریشم

 تمام عمر قفس می‌بافت

                         ولی به فكر پریدن بود


تاريخ : سه شنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۹۲ | | نویسنده : سیماه |

شراب خواستم و عمرم، 

                                                شرنگ ریخت به كام من 

فریبكار دغل‌پیشه، 

                                         بهانه ‌اش نشنیدن بود



تاريخ : سه شنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۹۲ | | نویسنده : سیماه |

 

 

ز باغِ پیرهنت , چون دریچه ها  وا شد

بهشتِ گمشده ، پشت دریچه پیدا شد

 

رها ز سلطه ی پاییز در بهار اتاق

گلی به نام تو ، در بازوان من  وا شد

 

به دیدن تو ، همه ذره های من شد چشم

و چشم ها ،همه سرتا پا ، تماشا شد

 

تمام منظره پوشیده از تو شد ، یعنی

جهان به یمنِ حضورت دوباره زیبا شد

 

زمانه ریخت به جامم ، هرآنچه تلخانه

به نام تو که در آمیختم ، گوارا شد

 

فرشته ها ، تو و من را به هم نشان دادند

میان زهره و ماه ، از تو گفت و گوها شد

 

دوباره طوطیک شوکرانی شعرم

به خنده خنده ی شیرین تو ، شکرخا شد

 

شتاب خواستنت ، این چنین که می بالد

به دوری تومگر می توان شکیبا شد ؟

 

امیدوار نبودم دوباره از دل تو

که مهربان بشود با دل من ، اما شد!

 

تنت هنوز به اندازه یی لطافت داشت

که گل در آیینه از دیدنش شکوفا شد

 

قرار نامه ی وصل من و تو بود آن که

به روی شانه ی تو با لب من امضا شد 

 

حسین منزوی



تاريخ : پنجشنبه نوزدهم اردیبهشت ۱۳۹۲ | | نویسنده : سیماه |
سکوت می کنم و عشق ، در دلم جاری است 
که این شگفت ترین نوع خویشتن داری است

تمام روز ، اگر بی تفاوتم ! اما
شبم قرین شکنجه ، دچار بیداری است

رها کن آنچه شنیدی و دیده ای ، هر چیز
به جز من و تو وُ  عشقِ من و تو ، تکراری است

مرا ببخش ! بدی کرده ام به تو گاهی
کمال عشق ، جنون است و دیگرآزاری است

مرا ببخش اگر لحظه هایم آبی نیست
ببخش اگر نفسم ، سرد و زرد و زنگاری است

بهشت من ! به نسیم تبسمی دریاب
جهانِ جهنم ما را ، که غرق بیزاری است

حسین منزوی



تاريخ : سه شنبه هفدهم اردیبهشت ۱۳۹۲ | | نویسنده : سیماه |

دیدار جهان بی تو غم انگیز شد ای یار !

انگار ، بهاری است که پاییز شد ای یار !


چندان که مرا جام تــُهی شد ز می وصل

جانم ز تمنای تو ، لبریز شد  ای یار !


ناچار  زمین خورد شکیباییِ عاشق

چون با غم ِ عشق تو گلاویز شد ای یار !


باد سحری نافه گشاد از سر زلفت ،

او کامروا شد که سحرخیز شد ای یار !


کی می رود از یاد من آن سال که پاییز

از باغ و بهار تو ، دل انگیز شد ای یار ؟!


گفتی که تو را می کُشم ، امروز کجایی ؟

بشتاب به سویم ,که خود آن نیز شد ای یار !



حسین منزوی




تاريخ : یکشنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۲ | | نویسنده : سیماه |



شب دیر پای سردم ! تو بگوی تا سرآیم
سحری چو آفتابی ، چو درون خود برآیم

تو مبین که خاکم از خستگی و شکستگی ها !
تو بخواه تا به سویت ، ز هوا سبک تر آیم !

همه تلخی است جانم ، تو مخواه تلخ کامم
تو بخوان که بشکنم جام وُ به خوان شکر آیم

من اگر برای سیبی ، زبهشت رانده گشتم
به هوای سیبت اکنون ، به بهشت دیگر آیم

تب با تو بودن آن سان ، زده آتشم به ارکان
که زگرمی ام بسوزی ، من اگر به بستر آیم!

غزلی چنین غزالا ! که فرستم از برایت
صله ی غزل تو حالا ، چه فرستی از برایم؟

صله ی غزل به آیین ، نه که بوسه است و بالین 
نه که بار خاص باید ، بدهی و من درآیم 

تو بخوان مرا و از دوریِ منزلم مترسان
که من این ره ار تو باشی به سرای با سر آیم!

حسین منزوی





تاريخ : شنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۹۲ | | نویسنده : سیماه |