شب دیر پای سردم ! تو بگوی تا سرآیم
سحری چو آفتابی ، چو درون خود برآیم

تو مبین که خاکم از خستگی و شکستگی ها !
تو بخواه تا به سویت ، ز هوا سبک تر آیم !

همه تلخی است جانم ، تو مخواه تلخ کامم
تو بخوان که بشکنم جام وُ به خوان شکر آیم

من اگر برای سیبی ، زبهشت رانده گشتم
به هوای سیبت اکنون ، به بهشت دیگر آیم

تب با تو بودن آن سان ، زده آتشم به ارکان
که زگرمی ام بسوزی ، من اگر به بستر آیم!

غزلی چنین غزالا ! که فرستم از برایت
صله ی غزل تو حالا ، چه فرستی از برایم؟

صله ی غزل به آیین ، نه که بوسه است و بالین 
نه که بار خاص باید ، بدهی و من درآیم 

تو بخوان مرا و از دوریِ منزلم مترسان
که من این ره ار تو باشی به سرای با سر آیم!

حسین منزوی





تاريخ : شنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۹۲ | | نویسنده : سیماه |