خانم! سلام و شکر که سبز است حالتان
کم باد و گم از آینه، زنگِ ملالتان
نیّت به روشناییِ چشم شما خوش است
چندان که آفتابِ تمام است فالتان
رگباری آمدیم و به باغ شما زدیم
پیش از رسیده گشتنِ اندوهِ کالتان
با چشمتان امیرهی دلهای غارتی
عشق _آنچه میبرید غنیمت_ حلالتان
تا روزها به هفته و ماهاند در گذار
ماییم و اُنس خاطرهی دیرسالتان
انگار قصّهی غم عشقید و بیزمان
اینسان که کهنگی نپذیرد مَقالتان
عین حقیقتید و به اندازهی خیال
دورید از زوال، چه بیمِ زوالتان؟
تا حسن بر جبینِ شما خطِّ خوش نوشت
بد برنتابد آینهی بیمثالتان
آلودهی غمیم و غباریم، کُر دهید
ما را در آبگیرِ حضور زلالتان
تا این غزل چریدهی آن چشم خوشچَراست
خوش بادمان قصیل به کام غزالتان
#حسین_منزوی
شبی که می گذرد با تو بی کران خوش تر
که پای بند تو ، وارسته از زمان خوش تر
برای مستی و دیوانگی ، می و افیون
خوش اند هر دو و چشمت ز هر دوان خوش تر
ز گونه و لب تو ، بوسه بر کدام زنم
که خوش تر است از آن و این از آن خوش تر
ستاره و گل و آیینه و تو ، جمله خوشید
ولی تو از همگان میانشان خوش تر
خوشا جوانی ات از چشمه های روشن جان
خوشا ! که جان جوان از تن جوان خوش تر
درآ ، به چشم من ای شوکت زمینی تو
به جلوه از همه خوبان آسمان خوش تر
مرا صدا بزن آه ! ای مرا صدا زدنت
هم از ترنم بال فرشتگان خوش تر
خوش است از همه با هر زبان روایت عشق
ولی روایت ِ آن چشم مهربان خوش تر
ز عشق های جوانی ، عزیزتر دارم
تو را ، که گرمی خورشید در خزان خوش تر !
حسین منزوی
عطرِ تو تراود مگر از بسترم امشب
کاین گونه گریزان شده خواب از سرم امشب
چون تشنه پس از وصلتِ دریا و چه کوتاه
از هر شبِ دیگر تک و تنهاترم امشب
بیدار نشستم که غمت را چو چراغی
از شب بِسِتانم ،به سحر بِسپُرم امشب
این گونه مضاعف شده ظلمت که من ای دوست
از دولتِ یادِ تو شبی دیگرم امشب
ای کاش پَری وار فرود آیی از آفاق
یا آن که دهد سِحرِ تو بال و پرم امشب
تا پیش تر از آن که شوم سنگ در این شب
رختِ خود از این مهلکه بیرون برم امشب
اشکت چه شد ای چشم! که آن برقِ شهابی
شعری شده آتش زده در دفترم امشب
حسین منزوی
مرا آتش صدا کن تا بسوزانم سراپایت
مرا باران صلا ده , تا ببارم بر عطشهایت
مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت
مرا رودی بدان و یاریام کن تا درآویزم
به شوق جذبهوارت تا فرو ریزم به دریایت
کمک کن یک شبح باشم مهآلود و گم اندر گم
کنار سایهی قندیلها در غار رؤیایت
خیالی، وعدهای،وهمی، امیدی، مژدهای، یادی
به هر نامه که خوش داری تو، بارم ده به دنیایت
اگر باید زنی همچون زنان قصهها باشی
نه عذرا دوستت دارم نه شیرین و نه لیلایت,
که من با پاکبازی های ویس و شور رودابه
خوشت می دارم و دیوانگی های زلیخایت !
اگر در من هنوز آلایشی از مار می بینی
کمک کن تا از این پیروزتر باشم در اغوایت
کمک کن مثل ابلیسی که آتشوار می تازد
شبیخون آورم یک روز یا یک شب به پروایت
کمک کن تا به دستی سیب و دستی خوشه ی گندم
رسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوایت
مرا آن نیمه ی دیگر بدان آن روح سرگردان
که کامل می شود با نیمه ی خود، روح تنهایت
حسین منزوی
گلچینی از تک بیت های ناب شعرپارسی در کانال تلگرام تک بیت ناب
https://telegram.me/takbeyte_nab
مژگان به هم بزن كه بپاشی جهان من
كوبی زمین من به سر آسمان من
درمان نخواستم ز تو من درد خواستم
یك درد ماندگار! بلایت به جان من
می سوزم از تبی كه دماسنج عشق را
از هرم خود گداخته زیر زبان من
تشخیص درد من به دل خود حواله كن
آه ای طبیب درد فروش ِجوان ِمن
نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگان من
گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است
كاین شهر از تو می شنود داستان من
خاكستری است شهر من آری و من در آن
آن مجمری كه آتش زرتشت از آن من
زین پیش اگر كه نصف جهان بود بعد از این
با تو شود تمام جهان اصفهان من
حسین منزوی
تصنیف زیبای " با ستاره ها " با صدای همایون شجریان و شعر زیبایی از حسین منزوی
http://www.youtube.com/watch?v=WtkLlDeirpc
شب که می رسد از کناره ها
گریه می کنم با ستاره ها
وای اگر شبی ز آستین جان
بَر نیاورم دست چاره ها
هم چو خامُشان ، بسته ام زبان
حرف من بخوان ، از اشاره ها
قصه ی مرا ، بشنوی تو هم
بشنوند اگر ، سنگ خاره ها
ما ز اصل و اسب ، اوفتاده ایم
ما پیاده ایم ، ای سواره ها !
ای لهیب غم ! آتشم مزن
خرمنم مسوز ، از شراره ها
دور بسته را ، فصل خسته را
دوره می کنم ، با دوباره ها
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حسین منزوی
چه شد که بین تو و من چنین اتفاق افتاد ؟
زمان به دست تو پایان من نوشت آری
مسیر واقعه این بار، از این سیاق افتاد
دو رودخانه ی عشق من و تو شط شده بود
ولی دریغ که راهش به باتلاق افتاد !
خلاف قاعده ی سرنوشت بود انگار
میان ما دو موازی که انطباق افتاد
جهان برای همیشه سیاه بر تن کرد
شبی که ماه تمام تو در محاق افتاد
شِکر به مزمزه چون شوکران شود زین پس
مرا که طعم دهان تو از مذاق افتاد
خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است
که دیدن تو در این فصل اتفاق افتاد
چه زندگانی سختی است زیستن بی عشق
ببین پس از تو که تکلیف من چه شاق افتاد !
پس از تو جفت سرشتی و سرنوشتی من !
غریب واره ی تو ، تا همیشه تاق افتاد
تو فصل مشترک عشق و شعر من بودی
که با جدایی تو , بینشان طلاق افتاد
هوای تازه تو بودی ، نفس تو و بی تو
دوباره برسرم آوار اختناق افتاد
به باور دل ناباورم نمی گنجد
هنوز هم که مرا با تو این فراق افتاد
حسین منزوی
نخفته ایم که تا صبح شاعرانه ی ما
ز ره رسیده و همراه عشق ، در بزند
نسیم ، بوی تو را می برد به همره خود
که با غرور ، به گل های باغ سر بزند
شب از تب تو و من سوخت ، وصلمان آبی
مگر بر آتشِ تن های شعله ور بزند
تمام روز که دور از توام چه خواهم کرد
هوای بستر و بالینم ار ، به سر بزند ؟
چو در کنار منی کفر نعمت است ای دوست
دو دیده ام مژه بر هم ، دمی اگر بزند!
بپوش پنجره را ، ای برهنه ! می ترسم
که چشم شور ستاره ، تو را ، نظر بزند!
غزل برای لبت عاشقانه تر گفتم
که بوسه بر دهنم عاشقانه تر بزند
زنده یاد حسین منزوی
.: Weblog Themes By Pichak :.