چو صبرم از تو میسر نمیشود چه کنم؟
به خشم رفتم و باز آمدم به مسکینی....
سعدی
لینک تلگرام و اینستاگرام شعر بی دروغ ، با نام takbeyte_nab
گفتی نظر خطاست
تو دل میبری رواست؟
خود کرده جرم و خلق گنهکار میکنی
سعدی

چه رویست آن که دیدارش ببرد از من شکیبایی
گواهی میدهد صورت بر اخلاقش به زیبایی
نگارینا به هر تندی که میخواهی جوابم ده
اگر تلخ اتفاق افتد به شیرینی بیندایی
دگر چون ناشکیبایی ببینم صادقش خوانم
که من در نفس خویش از تو نمیبینم شکیبایی
از این پس عیب شیدایان نخواهم کرد و مسکینان
که دانشمند از این صورت برآرد سر به شیدایی
چنانم در دلی حاضر که جان در جسم و خون در رگ
فراموشم نه ای وقتی که دیگرْ وقتْ یاد آیی
شبی خوش هر که میخواهد که با جانان به روز آرد
بسی شب روز گرداند به تاریکی و تنهایی
بیار ای لعبت ساقی بگو ای کودک مطرب
که صوفی در سماع آمد دوتایی کرد یکتایی
سخن پیدا بود سعدی که حدش تا کجا باشد
زبان درکش که منظورت ندارد حد زیبایی
"سعدی"
لینک فعال کانال تلگرام تک بیت ناب :
https://telegram.me/takbeyte_nab
تا خبر دارم از او بیخبر از خویشتنم
با وجودش ز من آواز نیاید که منم
پیرهن میبدرم دم به دم از غایت شوق
که وجودم همه او گشت و من این پیرهنم
ای رقیب این همه سودا مکن و جنگ مجوی
برکنم دیده که من دیده از او برنکنم
خود گرفتم که نگویم که مرا واقعهایست
دشمن و دوست بدانند قیاس از سخنم
در همه شهر فراهم ننشست انجمنی
که نه من در غمش افسانه آن انجمنم
برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت
من نه آنم که توانم که از او برشکنم
گر همین سوز رود با من مسکین در گور
خاک اگر بازکنی سوخته یابی کفنم
گر به خون تشنهای اینک من و سر باکی نیست
که به فتراک تو به زان که بود بر بدنم
مرد و زن گر به جفا کردن من برخیزند
گر بگردم ز وفای تو نه مردم که زنم
شرط عقلست که مردم بگریزند از تیر
من گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم
تا به گفتار درآمد دهن شیرینت
بیم آنست که شوری به جهان درفکنم
لب سعدی و دهانت ز کجا تا به کجا
این قدر بس که رود نام لبت بر دهنم
سعدی
سر تسلیم نهادیم به حکم و رایت
تا چه اندیشه کند رای جهان آرایت
تو به هر جا که فرود آمدی و خیمه زدی
کس دیگر نتواند که بگیرد جایت
همچو مستسقی بر چشمه نوشین زلال
سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت
روزگاریست که سودای تو در سر دارم
مگرم سر برود تا برود سودایت
قدر آن خاک ندارم که بر او میگذری
که به هر وقت همی بوسه دهد بر پایت
دوستان عیب کنندم که نبودی هشیار
تا فرورفت به گل پای جهان پیمایت
چشم در سر به چه کار آید و جان در تن شخص
گر تأمل نکند صورت جان آسایت
دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست
هم در آیینه توان دید مگر همتایت
روز آنست که مردم ره صحرا گیرند
خیز تا سرو بماند خجل از بالایت
دوش در واقعه دیدم که نگارین میگفت
سعدیا گوش مکن بر سخن اعدایت
عاشق صادق دیدار من آن گه باشی
که به دنیا و به عقبی نبود پروایت
طالب آنست که از شیر نگرداند روی
یا نباید که به شمشیر بگردد رایت
"شیخ اجل "
http://youtu.be/J5YxA78moOc
جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال
شب فراق نخفتیم لاجرم زخیال
بدار يک نفس اي قايد اين زمام جمال
که ديده سير نمي گردد از نظر به جمال
دگر به گوش فراموش عهد سنگین دل
پیام ما که رساند , مگر نسیم شمال ؛
به تیغِ هندی دشمن قتال مینکند
چنان که دوست به شمشیرِِ غمزه ی قتال!
جماعتی که نظر را حرام می گویند
نظر حرام بکردند و خون خلق حلال
غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود
عجب فتادن مرد است در کمند غزال!
تو بر کنار فراتی ندانی این معنی
به راه بادیه دانند قدر آب زلال!
اگر مراد نصیحت کنان ما این است
که ترک دوست بگوییم , تصوریست محال!
به خاک پای تو داند که تا سرم نرود
زسر به در نرود همچنان امید وصال
حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری؟
به آب دیده ی خونین نبشته صورتِ حال
سخن دراز کشیدیم و همچمنان باقیست
که ذکر دوست نیارد به هیچگونه ملال
به ناله کار میسر نمی شود سعدی
و لیک ناله ی بیچارگان خوشست بنال !
با من موافقید ؟
ای سرو بلند قامت دوست وه وه که شمایلت چه نیکوست
در پای لطافت تو میراد هر سرو سهی که بر لب جوست
نازک بدنی که مینگنجد در زیر قبا چو غنچه در پوست
مه پاره به بام اگر برآید که فرق کند که ماه یا اوست؟
آن خرمن گل نه گل که باغست نه باغ ارم که باغ مینوست
آن گوی معنبرست در جیب یا بوی دهان عنبرین بوست؟
در حلقهی صولجان زلفش بیچاره دل اوفتاده چون گوست
میسوزد و همچنان هوادار میمیرد و همچنان دعاگوست
خون دل عاشقان مشتاق در گردن دیدهی بلاجوست
من بندهی لعبتان سیمین کاخر دل آدمی نه از روست
بسیار ملامتم بکردند کاندر پی او مرو که بدخوست
ای سخت دلان سست پیمان این شرط وفا بود که بیدوست
بنشینم و صبر پیش گیرم دنبالهی کار خویش گیرم
...
بقیه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی
که ما را بیش از این طاقت نماندست آرزومندی
غریب از خوی مطبوعت , که روی از بندگان پوشی
بدیع از طبع موزونت , که در بر دوستان بندی
تو خرسند و شکیبایی, چنینت در خیال آید
که ما را همچنین باشد شکیبایی و خرسندی
نگفتی بیوفا یارا که از ما نگسلی هرگز؟
مگر در دل چنین بودت که خود با ما نپیوندی
زهی آسایش و رحمت نظر را کَش تو منظوری
زهی بخشایش و دولت پدر را کَش تو فرزندی
شکار آن گه توان کشتن که محکم در کمند آید
چو بیخ مِهر بنشاندم درخت وصل برکندی
نمودی چند بار از خود که حافظ عهد و پیمانم
کنونت باز دانستم که ناقض عهد و سوگندی
مرا زین پیش در خلوت فراغت بود و جمعیت
تو در جمع آمدی ناگاه و مجموعان پراکندی
گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر میخواهم
که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی
ترُش بنشین و تیزی کن که ما را تلخ ننماید
چه میگویی چنین شیرین که شوری در من افکندی
شکایت گفتن سعدی مگر با دست نزدیکت
که او چون رعد مینالد تو همچون برق میخندی
"شیخ اجل"
.: Weblog Themes By Pichak :.

