کانال تلگرام
@takbeyte_nab
چه گویمت؟ که تو خود با خبر ز حال منی
چو جان، نهان شده در جسم پر ملال منی
چنین که میگذری تلخ بر من، از سر قهر
گمان برم که غمانگیز ماه وسال منی
خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام
لطیف و دور گریزی، مگر خیال منی
ز چند و چون شب دوریت چه میپرسم
سیاهچشمی و خود پاسخ سؤال منی
چو آرزو به دلم خفتهای همیشه و حیف
که آرزوی فریبندهی محال منی
هوای سرکشیای طبع من، مکن! که دگر
اسیر عشقی و مرغ شکستهبال منی
ازین غمی که چنین سینهسوز سیمین است
چه گویمت؟ که تو خود باخبر ز حال منی
سیمین_بهبهانی
هنوز موی بسته را اگر به شانه وا کنم
بسا اسیر خسته را ز حلقه ها رها کنم
هنوز خیل عاشقان امید بسته در زمان
خوشند و مست ازین گمان که کامشان روا کنم
مرا همین ز شعر بس که مست باده ی هوس
ز روی و مو به هر نفس هزار ماجرا کنم !
ازین کلام مختصر مرا قضا شد این قدر
که ترّهات خویش را نثار طرّه ها کنم
ز قامت حقیقتی به پا نشد قیامتی
من از فریب قامتی قیامتی به پا کنم
کلام مقتضای حق تباه شد به هر ورق
چه چاره غیر آن که من خلاف مقتضا کنم؟
گرفته گوش داوران، فتاده کار باکران
در این سکوت بی کران بگو که را صدا کنم
حکایت « سر و زبان » درست شد به امتحان
به «سرخ» بند بسته ام که « سبز» را رها کنم
تلاش بی ثمر مرا کشید سوی قهقرا
چو آب می رود «چنین»، چرا «چنان» شنا کنم؟
سزد که همچو ماکیان، به جرعه یی ز آبدان
سری کنم بر آسمان، دعا کنم... ثنا کنم.
چه رفت بر زبان مرا؟ که شرم باد از آن مرا!
به یک دل و به یک زبان، دوگانگی چرا کنم؟
ز عمر، سهم بیشتر ریا نکرده شد به سر
بدین که مانده مختصر، دگر چرا ریا کنم؟
چو خود به حق نمی رسم، قسم به حق !همین بسم
که خاک آن رسیدگان به دبده توتیا کنم
طهور جام ِ شوکران نصیب شد به طاهران
به نوش آن پیمبران، سلامی آشنا کنم ...
سیمین بهبهانی
۲۸ تیرماه ،زادروز بانوی شعر و ادب سیمین بهبهانی گرامی باد

***
بر من گذشتی،
سر بر نکــــــــردی
از عشق گفتم ،
بـــــاور نکــــــــردی
دل را فــــــکندم
ارزان بــه پــــــایت
سودای مهـرش
در ســـــــر نکردی
گفتم گـــــلم را
می بویی از لطف
حتی به قهرش
پــــرپـــر نـــــکردی
دیدی ســبویی
پــــــــر نوش دارم
باتشنگـــی ها
لــــــب تـر نکـردی
هنگام مـستی
شور آفــــرین بود
لطفی که با ما
دیگر نکــــــــــردی
آتش گــــــرفتم
چــون شاخ نارنج
گفتم: نظـر کن
سر بر نکــــــردی
http://youtu.be/C-yqz-Z4PoU
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی
بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزانها اگر بهار تویی
دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ! ای که ماندگار تویی
شهاب زود گذر لحظه های بوالهوسی است
جهانیان همه گر تشنگان خون منند
چه باک زان همه دشمن، چو دوستدار تویی
دلم صراحی لبریز آرزومندی است
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
"سیمین بهبهانی"
ادامه مطلب
این غزل به نظر من یکی از زیباترین اشعار بانو سیمین بهبهانی ست ,بار اول که آن را خواندم مجذوبش شدم . زیبا بود و پراحساس , عمیق و اثرگذار , بی پروا و آتشین با لطافتی زنانه !
هر بیت این غزل حکایت از احساس زنانه ای می کرد که در پس پرده ی بایدها و نبایدهای " اجتماع " به بند کشیده شده است.
جسارت و شهامت "زنِ " شعر ما در پاره کردن این بند و دهن کجی به تعصبات و باورهای خشک اجتماع ستودنی ست : ای خشکی پرهیز که جانم ز تو فرسود ...روشن شودت چشم, که تر دامنم امشب!
زنی که نیاز زنانه اش را با شهامتی آمیخته با ناز به زبان می آورد :گلبرگ نیم ! شبنم یک بوسه بسم نیست ....رگبار پسندم ! که ز گل خرمنم امشب !
زنی که با غرور , از احساس آتشین زنانه اش سخن میگوید :
...........................................
.: Weblog Themes By Pichak :.
