در چشم بامدادن به بهشت برگشودن 
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی

*******

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی
 
*******
 
در موسم زمستان سعدی دو چیز خواهد
با روی آفتابی,  در آفتاب رویی
 
*******
 
روی خوش و آوازِ خوش , دارند هر یک لذّتی     
 بنگر که لذّت چون بُوَد  محبوبِ خوش آواز را
 
*******
 
 دریغا   که  بر  خـــــوان   الـــوانِ   عمـــــر    
دمی خورده   بودیم   و   گفتند   بس !
 
*******
 
گر به خشم است و گر به عين رضا 
نگهی باز كن  كه منتظريم 
 
*******
 
ای مرغ سحر ، عشق ز پروانه بیاموز
 کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
 
این مدعیان در طلبش  بی خبرانند
آن را که خبر شد ، خبری باز نیامد
 
*******
 
از دشمنان برند شکایت به پیشِ دوست
چون دوست دشمن است، شکایت کجا بریم
 
*******
 
گفتی به برم بنشین، یا از سر جان برخیز
فرمان برمت جانا، بنشینم و برخیزم
 
*******
 
به  خاک  پای  عزیزان  که  از  محبّت  یار  
 دل  از  محبّت   دنیا   و   آخرت     کندم
 
*******
 
قسم به جان تو خوردن طریق عزّت نیست    
 به خاک پای تو  کان هم عظیم سوگند است 
 
*******
 
هر آن که با تو وصالش دمی میسّر شد
میسّرش نشود بعد از آن شکیبایی
 
*******
 
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد ؟
ابری که در بیابان بر تشنه ​ای ببارد
 
*******
 
ای بوی آشنایی دانستم از کجایی 
 پیغام وصل جانان پیوند روح دارد
 
******
 
سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بيرون نمی توان كرد، الّا به روزگاران
 
*******
 
پیامبر عشق سعدی


تاريخ : چهارشنبه دهم مهر ۱۳۹۲ | | نویسنده : سیماه |

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی!

*******

هر شـبـم زلـف سـیاه تـو نمـاینـد بـه خـواب
تـا چـه آیـد بــه مـن از خـوابِ پــریـشـان دیـدن!

*******

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست

*******

ای  که  گفتی  مرو  اندر پی خوبان زمانه    
ما کجــــائیم در این بحـــر تفکّر تو کجایی!

*******

پیری و جوانی پی‌ِ هم چون شب و روزند    
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم

*******

خوش است عمر،دریغا که جاودانی نیست    
پس اعتماد بر این پنج روز فانی نیست

*******

ای خردمندکه گفتی نکنم چشم به خوبان      
به چه کار آیدت آن دل که به خوبان نسپاری؟

*******

از هر چه می رود سخن دوست خوشتر است
 پیغام آشنا نفس روح پروراست

*******

هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای ؟
 من در میان جمع و دلم جای دیگر است

*******

تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد

من از دست تو در عالم نهم روی
 ولیکن چون تو در عالم نباشد

*******

شب فراق نداند که تا سحر چند است       
 مگر کسی که به زندان عشق در بند است

*******

حدیث دوست با دشمن نگویـــم
که هرگز مدعی محرم نباشــــد 

*******

عشق داغی است که تا مرگ نیاید نرود        
هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد 

*******

صبر بر جور رقیب چه کنم  گر نکنم؟     
همه دانند که در صحبت گل خاری هست


*******

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست 
تا ندانند حریفان که تو منظور منی 

*******

پیامبر عشق سعدی


تاريخ : چهارشنبه دهم مهر ۱۳۹۲ | | نویسنده : سیماه |
من از حکایت عشق تو بس کنم !؟ هیهات

مــــــگر اجل که ببــــندد زبان گفتــــــــــارم


"شیخ اجل سعدی"


تاريخ : جمعه یازدهم مرداد ۱۳۹۲ | | نویسنده : سیماه |

هر آن که با تو وصالش دمی میسّر شد

میسّرش نشود بعد از آن شکیبایی


"شیخ اجل سعدی"


تاريخ : دوشنبه هفتم مرداد ۱۳۹۲ | | نویسنده : سیماه |
بخت آیینه ندارم که در او می‌نگری
خاک بازار نیرزم که بر او می‌گذری

من چنان عاشق رویت که ز خود بی‌خبرم,
تو چنان فتنه خویشی که ز ما بی‌خبری !

به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را
کان چه در وهمِ من آید , تو از آن خوبتری!

برقع از پیشِ چنین روی نشاید برداشت
که به هر گوشه چشمی دل خلقی ببری!

دیده‌ای را که به دیدار تو دل می‌نرود
هیچ علت نتوان گفت , بجز بی بصری!

گفتم از دستِ غمت سر به جهان دربنهم
نتوانم , که به هر جا بروم  در نظری!

به فلک می‌رود آه سحر از سینه ما
تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری

خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست
تا غمت پیش نیاید , غمِ مردم نخوری

هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست
عیبت آنست که هر روز به طبعی دگری

گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمایی
پرده بر کار همه پرده نشینان بدری

عذر سعدی ننهد هر که تو را نشناسد
حال دیوانه نداند که ندیدست پری


" حضرت سعدی"


تاريخ : شنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۲ | | نویسنده : سیماه |

آن نه رویست که من وصف جمالش دانم 
این حدیث از دگری پرس که من حیرانم 

همه بینند , نه این صنع که من می‌بینم 
همه خوانند , نه این نقش که من می‌خوانم
 
آن عجب نیست که سرگشته بود طالب دوست 
عجب اینست که من واصل و سرگردانم !
 
سرو در باغ نشانند و تو را , بر سر و چشم 
گر اجازت دهی ای سرو روان بنشانم !
 
عشق من بر گل رخسار تو امروزی نیست 
دیر سالست که من بلبل این بستانم
 
به سرت کز سر پیمان محبت نروم 
گر بفرمایی رفتن به سر پیکانم
 
باش تا جان برود در طلب جانانم 
که به کاری به از این بازنیاید جانم
 
هر نصیحت که کنی بشنوم ای یار عزیز 
صبرم از دوست مفرمای , که من نتوانم !
 
عجب از طبع هوسناک منت می‌آید 
من خود از مردم بی طبع عجب می‌مانم
 
گفته بودی که بود در همه عالم سعدی 
من به خود هیچ نیم هر چه تو گویی آنم
 
گر به تشریف قبولم بنوازی مَلَکم 
ور به تازانه قهرم بزنی شیطانم


"استاد سخن سعدی بزرگ"


تاريخ : دوشنبه سوم تیر ۱۳۹۲ | | نویسنده : سیماه |


بعد از تو هیچ در دل سعدی گذر نکرد...
وآن کیست در جهان که بگیرد مکان دوست؟

استاد سخن



تاريخ : شنبه بیست و پنجم خرداد ۱۳۹۲ | | نویسنده : سیماه |
می‌ندانم چکنم چاره من این دستان را
تا به دست آورم آن دلبر پُر دستان را

او به شمشیر جفا خون دلم می‌ریزد
تابه خون دل من رنگ کند دستان را

من بیچاره تهیدستم از آن می‌ترسم
که وصالش ندهد دست تهیدستان را

دامن وصلش اگر من به کف آرم روزی
ندهم تا به قیامت دگر از دست آن را

در صفاتش نرسد گرچه بسی شرح دهد
طوطی طبع من آن بلبل پُردستان را

هوس اوست دلم را چه توان گفت اگر
دست بر سرو بلندش نرسد پَستان را؟

نرگس مست وی آزار دلم می‌طلبد
آنکه در عربده می‌آورد او مستان را

گر ببینم رخ خوبش نکنم میل به باغ
زانکه چون عارض او نیست گلی بستان را

هر که دیدست نگارین من اندر همه عمر
به تماشا نرود هیچ نگارستان را

نیست بر سعدی ازین واقعه و نیست عجب
گر غم فرقت او نیست کند هستان را


تاريخ : جمعه هفدهم خرداد ۱۳۹۲ | | نویسنده : سیماه |

دیگری نیست که مهرِ تو در او شاید بست
چاره بعد از تو ندانیم بجز تنهایی!

"سعدی"




تاريخ : شنبه یازدهم خرداد ۱۳۹۲ | | نویسنده : سیماه |

رفتی و نمی شوی فراموش
می آیی و می روم من از هوش
سحرست کمان ابروانت
پیوسته کشیده تا بناگوش
پایت بگذار تا ببوسم
چون دست نمی رسد به آغوش

جور از قبلت مقام عدلست
نیش سخنت مقابل نوش
بیکار بود که در بهاران
گویند به عندلیب مخروش
دوش آن غم دل که می نهفتم
باد سحرش ببرد سرپوش
آن سیل که دوش تا کمر بود
امشب بگذشت خواهد از دوش

شهری متحدثان حسنت
الا متحیران خاموش
بنشین که هزار فتنه برخاست
از حلقه ی عارفان مدهوش
آتش که تو می کنی محالست
کاین دیگ فرو نشیند از جوش
بلبل که به دست شاهد افتاد
یارانِ چمن کند فراموش

ای خواجه برو به هرچه داری
یاری بخر و به هیچ مفروش
گر توبه دهد کسی ز عشقت
از من بنیوش و پند منیوش
سعدی همه ساله پند مردم
می گوید و خود نمی کند گوش!

...........................................................
خوشنویسی اثر بانوی هنرمند مریم جوانبخت




تاريخ : پنجشنبه نهم خرداد ۱۳۹۲ | | نویسنده : سیماه |