دانست چو با او به شکایت سخنم هست
بر جست و به یک بوسه ی شیرین دهنم بست
چون شرم ز عریان شدنم در بَرِ او بود
شد اخگر سوزنده و برْ پیرهنم جَست
تب دارم و شادم که اگر یار در آید
باور نکند تا نکشد بر بدنم دست!
هر آه که در حسرتش از سینه برآمد
زندانی ِمن بود که از بندِ تنم رست
این بی خبران در طلب مستی ِجامند
غافل که نگاه تو شراب است و منم مست
فارغ منشین! بوسه ز لب خواه، نه گفتار
کاندر نگه گرم، هزاران سخنم هست...
"سیمین بهبهانی
تاريخ : سه شنبه بیست و نهم دی ۱۳۹۴ | | نویسنده : سیماه |
.: Weblog Themes By Pichak :.