در چنین عهدی که نزدیکان ز هم دوری کنند
یاریِ غم بین که از من یک نفس هم دور نیست
رهی معیری
***
ای که گفتی آشنایی با غریبان مشکل است
آشنایی می توان کردن جدایی مشکل است
؟
***
جز غم نگشاید در کاشانه ما را
یا رب چه کسی داد نشان خانه ما را
؟
***
گفتی به تو گر بگذرم از شوق بمیری
قربان سرت بگذر و بگذار بمیرم
بیگدلی صباحی
***
از دلم تا لب ایوان شما راهی نیست
نیمه جانی است در این فاصله قربان شما
فریدون مشیری
***
چنان در دل اشک ها غرق گشتم
که از غم چو نقشی برآیم خدایا
بهادر یگانه
***
هر کس به تماشایی رفت به صحرایی
ما را که تو منظوری، خاطر نرود جایی
سعدی
***
یادها رفتند و ما هم می رویم از یادها
کی پر کاهی بماند در میان بادها
؟
***
نه نام کس به زبانم، نه در دلم هوسی
ز زندگیم همین بس که می کشم نفسی
سیمین بهبهانی
***
هرگز دلم از یاد تو غافل نشود
گر جان بشود, مهر تو از دل نشود
افتاده ز روی تو در آئیینه ی دل
عکسی که بهیچ وجه زایل نشود
ابوالسعید ابوالخیر
***
رخت بر بست ز دل شادی هنگام وداع
با غمت گفت که یا جای تو یا جای من است
فرخی یزدی
***
گرچه گردآلود فقرم ، شرم باد از همتم
گر به آب چشمه ی خورشید ، دامن تر کنم
حافظ
***
گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید
؟
***
سودای دلم قسمت هر بی سرو پا نیست
خوش باش که یک لحظه دلم از تو جدا نیست
؟
***
پرده مردم دریدن عیب خود بنمودن است
عیب خود می پوشد از چشم خلایق عیب پوش
صائب تبریزی
***
مشو مغرور اگر مشهور آفاقی به زیبایی
که من هم در غم عشق تو مشهورم به شیدائی
؟
***
دفتری گر بنویسند ز خوبان جهان
تو به سر دفتر خوبان جهان فهرستی
؟
***
برای من که دلم چون غروب پاییزست
صدای گرم تو از دور هم دل انگیز است
مهدی سهیلی
***
به صد سال یک دوست آید به دست
به یک روز دشمن بتوان کرد شصت
اسدی توسی
***
از ضعف چنان شدم که بر بالینم
صد بار اجل آمد و نشناخت مرا
شوقی
***
طعنه بر خاری من ای گل بی خار مزن
من به پای تو نشستم که چنین خوار شدم
؟
***
هر چند که یک روز خوش از عمر ندیدیم
هر روز دگر حسرت دیروز کشیدیم
فیروزکوهی
***
من طبیبا! ز تو بر خویش خبردارترم
که مرا سوز فراقست و تو گویی که تب است
وصال شیرازی
***
از آتش فراقت شرحی شنیده بودم
لیکن درون آتش خود را ندیده بودم
عارف طوطی همدانی
***
از برگ گل نازکتری از هر چه گویم بهتری
خوبان فراوان دیده ام اما تو چیز دیگری
؟
***
چه دعایی کُنمَت بهتر از این
خنده ات از ته دل، گریه ات از سر شوق
؟
***
این که هر شب تا سحر آید ز چشمم اشک نیست
گوهر جان است می ریزد به دامانم چو شمع
رنجی
***
چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریاچه موج خون فشان دارد
حافظ
***
بیستون سُفت ولی تا چه کُند با دلِ شیرین
کاین نه کوهیست که از تیشه فرهاد بترسد
؟
***
.: Weblog Themes By Pichak :.